۱️⃣خانم رفیعیپور اسم آخرین رمان شما «همسایهی ون گوگ» است. انتخاب این اسم برای رمان و آوردنش در رمان ارتباط خاصی داشت؟
اصلیترین شخصیت رمان یک نقاش است. خیالی نیست و از نقاشان معاصر است که من شباهتهای زیادی بین او یعنی باسم الرسام با ون گوگ میدیدم و البته خود الرسام هم منکر آن شباهتها نمیشد. بیارتباط نیست، چون انتخاب این اسم میتوانست شخصیت را برایمان ملموستر کند و رمان را از انباشتن اطلاعات اضافی بینیاز کند.
۲️⃣ایدهی نوشتنش چطور به سراغتان آمد؟
ایده برای من همیشه خیلی ناگهانی به وجود میآید، حقیقتاً من بعد از به پایان رساندن هر کاری فکر میکنم که این کار آواز قوی من است و دیگر نخواهم نوشت یا نمیتوانم بنویسم. ایدهی نوشتن این کتاب هم زمانی پیش آمد که باسم الرسام روی تصویرسازی اولین کتاب دخترم کار میکرد؛ وقتی با او وارد گفتگو می شدم احساس میکردم جنس جملاتش با کلمات انسانهایی که تا آن لحظه میشناختم فرق دارد و دوست داشتم با آن جملهها قصه بسازم و شناسنامهدارشان کنم.
۳️⃣قصهی شما بسیار تصویری است و در فصلهای مختلف به فضای دادگستری و دادگاه و حقوق زنان اشاره دارید. دلیلش به تحصیلات شما که حقوق خواندهاید مربوط است؟
خب من در بخشی از تجربهام، پژوهشهایم و مقالاتم همواره سعی داشتم اثبات کنم که حقوق و ادبیات برادرند. همچنین دفاع از حقوق آدمها و مسائل عاطفی زنان چه در عرصهی حقوق و چه در ادبیات همیشه دغدغهی من بوده وهست.
در کتاب هم جملهای هست که فکر میکنم چکیدهای از حقوق از دست رفتهی آدمهاست؛ آنجا که از قول ون گوگ نوشتهاید: مقایسه کردن همانند تنها به قضاوت نشستن است.
میخواهم روی موضوعی که گفتید تأکید کنم من همواره چه در عالم حقوق چه در زندگی چه در ادبیات چه آثار قبلیام سعی داشتهام بگویم «قضاوت کار سادهای نیست و منصف بودن از آن هم سختتر است». همین دلیل همیشه یک روایت را دستکم با دو راوی روایت میکنم. در این اثر هم روایت را در دو خط موازی پیش بردم و با کمک خردهروایت ها توانستم دو خط موازی را به هم برسانم و گرهها را باز کنم. حالا تا چه اندازه موفق بودهام نمیدانم!
۴️⃣آیا تا به حال بازخورد جالبی از مخاطبها داشتهاید که برای خودتان پررنگتر باشد؟
در آثار قبلیام خودم را در معرض بازخورد و نقد قرار نمیدادم اما از آنجا که این کار متفاوت است – از این جهت که در واقع من نقاش نیستم و اصلاً نمیدانستم این حس را به درستی منتقل کردهام یا نه- قبل از سپردن به ناشر برای چند دوست نقاش ارسال کردم و خواستم نظر بدهند. یکی از آنها که نمیدانم درست است نامش را بیاورم یا نه، محمود صباغ است؛ نقاش و ادیب ِشریفی که در امریکا زندگی میکند و من نقاشیهایش را دوست دارم. نیمهشب به وقت ایران ایمیلی از او دریافت کردم بدون سلام و تعارفات معمول که هیجانزده برایم از کتاب نوشته بود و به عنوان یک نقاش تشکر کرده بود. حس خوب آن لحظه که انگار راه را درست رفتهام هنوز هم روی مدار قلبم میچرخد.
۵️⃣چقدر طول کشید تا به کتاب تبدیل شود؟
مرداد ۹۷ شروع به نوشتن کردم و بعد از چند بار بازنویسی نهایتاً مرداد ۹۹ به طور عجیبی در روز تولد باسم الرسام مجوز کتاب با دوازده مورد ممیزی دریافت شد و بنا به دلایلی که هیچوقت نفهمیدم انتشارش تا بهمن ۱۴۰۲ یعنی ماه تولدم طول کشید. البته برای من که در زندگیام همیشه به نشانهها معتقد بودهام و پیشان را میگیرم و اطمینان دارم هیچ چیز اتفاقی نیست، خوشایند بود.
شما خیلی خوب توانستید از عهدهی جملههای ون گوگ (باسم الرسام) بر بیایید و آنها را تبدیل به قصه کنید. یعنی توانستید با بعضی جملههای کوتاه حرفهای زیادی بزنید. مثلاً آنجا که مینویسید: گاهی آنقدر سایه و خیال و خوابها، در زندگیام قاطی میشدند، که ون گوگ میشد سایهای از زندگیام و من میشدم همسایهاش.
ممنونم و باور دارم تمام عمر ما هستیم و سایههایمان.
۶️⃣سخن پایانی اگر دارید؟
هنگام نوشتن از ون گوگ دوست داشتم باسم الرسام بیشتر حرف بزند و نقل کند و تایپ کند و من بیشتراز نگاه او روایت کنم. اما از آنجایی که مرد ساکتی است، در اوج روایت هم یکهو میگفت «ولش کن…» یا «خلاصه…» انگار که پشیمان بشود از گفتن هر آنچه گفته. من اصرار میکردم «خلاصه نکن ! کامل بگو.» نمیگفت! و من پناه میبردم به خیال. آن روزها نمیدانستم که هیچ وقت نمیشود هیچ چیز را کامل گفت یا کامل نوشت. انگار روایت همیشه خلاصه، ناقص و پر از ناگفته و نقطهچین است. رمان «همسایهی ون گوگ» خلاصهی قصهای است که سعی داشتم در کنج خانه و خیال دفن نشود. و آنچه باعث آزارم شد این بود که متأسفانه نسخهی ویرایششدهی نهایی توسط استاد عباس عبادی که خیلی هم برای ویراست زحمت کشید چاپ نشد و اشتباهی نسخهی بدون ویرایش منتشر شد. متأسفم! از استاد عبادی و مخاطبان «همسایهی ون گوگ» عذرخواهی میکنم.
۷️⃣و در آخر کتاب را از کجا میشود تهیه کرد؟
از نشر نگاه معاصر و سایتهای معتبر خرید کتاب.